يكشنبه ۱۹ آذر ۹۶
لیوان آب را روی میز به سمتش هل میدهد
نگاهش به زمین آویزان است
دستان لرزانش را دور لیوان حلقه میکند ..
اگر جای لیوان بودم از شدت فشار حتما میمردم ..
چند روزی میشود که چیزی نخورده اما هنوز قدرت دارد
اشک میریزد
و ساکت است
چیزی نمیگوید
می آیند جلو .. چند سیلی به صورتش میزنند و او را مجبور میکنند از خاطره تلخش بگوید
از یک گردش دو نفره در مزرعه بلال
او نمیتواند بگوید
فقط گریه میکند
داد میزند
شدت سیلی ها بیشتر میشوند
میخواهم جلو بروم
بگویم نکنید
جلویشان را بگیرم اما نمیتوانم ..
در یک لحظه همه جا را سکوت فرا میگیرد
شروع میکند
من کشتمش .. من کشتمش .. من کشتمش چون منو کشته بود ..
آری .. او را کشته است ..
در مزرعه بلال هم کشته است ..
قصه یک قتل که دیگر اینقدر ذوق داستان شنیدن ندارد ..
او او را کشته است....
امضا.ناشناس آبی
نگاهش به زمین آویزان است
دستان لرزانش را دور لیوان حلقه میکند ..
اگر جای لیوان بودم از شدت فشار حتما میمردم ..
چند روزی میشود که چیزی نخورده اما هنوز قدرت دارد
اشک میریزد
و ساکت است
چیزی نمیگوید
می آیند جلو .. چند سیلی به صورتش میزنند و او را مجبور میکنند از خاطره تلخش بگوید
از یک گردش دو نفره در مزرعه بلال
او نمیتواند بگوید
فقط گریه میکند
داد میزند
شدت سیلی ها بیشتر میشوند
میخواهم جلو بروم
بگویم نکنید
جلویشان را بگیرم اما نمیتوانم ..
در یک لحظه همه جا را سکوت فرا میگیرد
شروع میکند
من کشتمش .. من کشتمش .. من کشتمش چون منو کشته بود ..
آری .. او را کشته است ..
در مزرعه بلال هم کشته است ..
قصه یک قتل که دیگر اینقدر ذوق داستان شنیدن ندارد ..
او او را کشته است....
امضا.ناشناس آبی